وقتی دربارهی تو حرف میزنم، صدایم به خودم نزدیکتر میشود. کسی چراغی در قلبم روشن میکند و من صورت ماه را از میان هزاران صورتی که به عمرم دیدهام تشخیص میدهم.
این جَذْبهی توست و تو جذْبهات را از همصحبتی با خداوند گرفتهای. مگر میشود نزدیکترین دوست کسی بود که بخشنده و مهربان است و به زیبایی نرسید؟
تو نزدیکترین دوست کسی هستی که جهان را برای همه در عدالت و مهربانی میخواهد. کسی که به فکر تنهایان بوده و هست. کسی که دربارهی در راه ماندگان حرف میزند. کسی که هشدار میدهد و امید میدهد و از همه بزرگتر بوده. کسی که از همه بزرگتر است. کسی که از قدیم بوده. کسی که تا همیشه خواهد ماند و هر چیز با اشارهی اوست که به پایان میرسد و آغاز میشود.
تو، نزدیکترین و صمیمیترین دوست او بودی و هستی. مگر میشود همصحبت چنین کسی بود و به درک زیبایی نرسید؟
تو به درک زیبایی رسیده بودی و این را می شد از خلوت کردنت در غار فهمید. این را میشد از این فهمید که تو وقتی فاتحانه به شهری وارد شدی که اهالیاش تا توانسته بودند به تو ستم کرده بودند، روز ورودت را روز رحمت و مهربانی و بخشش نامیدی.
سلاح تو مهربانی تو بود. مادرها چیزی از سایهی تو هستند که سلاحشان مهربانی است. تو مردی هستی که بهخاطر نزدیکترین دوستش هجرت کرد و بالأخره صدایش را به گوش تمام جهان رساند. ما صدای تو را شنیدهایم. زیبایی تو را دیدهایم و نشانی خلق و خوی خوب و زیبای تو را در تاریخ گرفتهایم، خلق و خویی که خدایت زیبایی و عظمتش را میستاید. تو زیبایی و ملاحت را یکجا داری، چنانکه هر جا که زیبایی هست، مدیون توست!